چند روزی است...از تنهایی بیزار شده ام ...چشم هایم ازدیدن جلد غمگین کتاب ها خسته شده اند!!!
دوران جوانی دارای بالهایی از شعر و خیال است.جوانان را فراتر از ابرها می برد...اما طولی نمیکشد که این بالها در توفان حوادث می شکنند و آنان را به سوی جهان واقعی فرود می آورد وجهان واقعی آیینه عجیبی است که آدمی خود را درآن به صورت کوچک و غیر واضح می بیند!
روزهای اول آشنایی فقط او را می شنیدم...نه می توانستم بیش از اندازه به او نزدیک شوم نه می توانستم بپذیرم که از او دورم.
او با زبان ماندگاری با من سخن می گفت...زبانی که اکثر مردم را بدون زبان ودهان به هم نزدیک می کند!
همان آوایی که دریاچه آرام همه ی جویبارها رابه درونش فرا می خواند یا به صورت سکوتی ابدی درآورد.
زیبایی رازی است که ارواحمان آن را می فهمندوبا دیدن آن شاد می شوندو در اثر بخشی آن رشد می کنند.
اما اندیشه هایمان سرگشته می ماندو می کوشد تا آن را به صورت واژه ها درآورد ومحدودش کند، اما نمی تواند...زیبایی حقیقی در یک لحظه متولد می شود وآن میل که بالاتر از همه ی خواسته هاست را آشکار می سازد.این همان میل درونی است که بدان عشق می گوییم...نمی دانم...وجودش...اولین دیدارمان...
نمی دانم اما این را می دانم که چیزی را در درونم احساس کردم که برایم تازگی داشت.احساس تازه ای بود که با آرامی به درونم راه یافت و از آن لحظه به بعد شادی و اندوه در دلم متولد شد...
نخستین دیدار ما حتی پنج دقیقه هم طول نکشید اما این احساس ...نادانند آنان که می پندارند عشق بر اثر همنشینی بسیار ودوستی مستمر پدید می آید.عشق حقیقی فرزند تفاهم روحی است.اگر چنین تفاهمی در یک لحظه به تکامل نرسد دیگر هرگز به تکامل نخواهد رسید،حتی اگر سالها یا نسل ها از آن بگذرد....
احساسی که مرا به او نزدیک می کرد...که با هر سلام تولدی تازه می یافت و قدرتش را بیش از پیش بر منطقی که زاده اش بودم پیروز می کرد...
و تا خداحافظی...نه تا سلام بعد...دلم را می لرزاند...همچون لب های تشنه ای در حین برخورد با لب جام...
"لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه،مستم
باز می لرزد دلم ...دستم؛باز گویی در هوای دیگری هستم!
های،نخراش به غفلت گونه ام را، تیغ
های،نپریشی صفای زلفکم را، دست
آبرویم را نریزی ای دل....لحظه دیدار نزدیک است!"
پینوشت:شعر از ماث
سلام . منم دعای خوب می کنم . تمام این حرفها رو می زنم چون ایران رو خیلی دوست دارم ولی تاریخ رو که می خونم می بینم چه اتفاقاتی واسش افتاده و داره می افته خیلی ناراحت میشم .
خوشحال شدم به وبلاگم اومدی بازم سر بزن .
درضمن من قبلا وبلاگ تو نیومده بودم ؟؟
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سرشور یده بازآید به سامان غم مخور
دور رگردون گر دورزی بر مراد مان نرفت
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور