2 little butterflies

you & me & God... makes 3

2 little butterflies

you & me & God... makes 3

آنسوی هرچه حرف وحدیث...

نمی دانم چقدر می دانید از تمام شدن یک انسان که هر از چندگاهی آهی می کشد و بغضی و سپس...لبخندی تلخ از سر ساده دلی!

لبخندی که شاید بیننده اش را غرق در این خیال کند که...هی !هنوز امیدی هست...اما در دل صدای های های گریستن است و بس.

این حالیست که تا نچشیده باشی درک نمی کنی...همیشه میان جسم و روح دعواست...

این روزها من هستم و غم هست وغم هست و من هستم وخیالی دور از یک معشوق...این روزها همه چیز بوی باران میدهد...

دارم هی پابه پای نرفتن صبوری میکنم،صبوری میکنم تا کلمات عاقل شوند...تا برای سرودن شعر چشمهایش آماده شوند...تا حرفی برای گفتن داشته باشند...این واژه های تهی...که بی درنگ تسلیم می شوند...

صبوری میکنم تا مدار...مرهم...مرگ.تا مرگ، خسته از دق الباب نوبتم آهسته زیرلب چیزی،حرفی،سخنی بگوید؛مثلا وقت بسیار است ودوباره باز خواهم گشت...آه...مرا نمی شناسد مرگ.یا کودک است هنوز ویا... شاعران ساکتند...! 

حالا برو ای مرگ،ای برادر،ای بیم ساده ی آشنا...تا تو دوباره باز آیی... من عاشق خواهم ماند!تا تو باز آیی من نزدیک او خواهم ماند...

هرگاه نزد اویم از همه چیز فارغم...حتی تو...حتی کلمات هم سراغ من نمی آیند... 

هرگاه نزد اویم ساکتم... گویی بر دهانم قفلی می نهند...ساکت می مانم و لبریز میشوم از حرف های نگفته...پر می شوم از نفرت از واژه ها...زیرا هرگاه احساس ژرف و لایتناهی بخواهد خود را با واژه های محدود متجلی سازد،چیزی از خاصیت معنوی اش را ازدست میدهد...

چه کسی داستان مرا باور خواهد کرد؟چه کسی باور خواهد کرد که توانسته ام در کمترین لحظات از جاده شک ویقین بگذرم؟

با این همه بعد از هجده سال ،که کم است و برای من زیاد...می دانم که همه مرا نفی خواهند کرد.همه مرا ترد خواهند کرد.

....

دیگر از اینهمه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام...میخواهم بروم...آنسوی هرچه حرف وحدیث امروزه،همیشه سکوتی برای آرامش وفراموشی باقیست.می توانم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شوم.می توانم دمی در برابر جهان به یک واژه ساده قناعت کنم. من حدس می زنم از آواز آنهمه سال و ماه هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم.من خودم هستم؛بیخود این آیینه را روبه روی خاطره نگیرید...اتفاق خاصی رخ نداده است...

تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخواستم...

نظرات 1 + ارسال نظر
مصطفی چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 20:31

با سلام ُ

چرا همش از مرگ می نویسی ؟ مگه تو زنده نیستی ؟

مگه آدم باید حتما بمیره که از مرگ بنویسه؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد