کوله بار سفرم را بستم!همه چیز آماده است...جز یک حرف...یک اشاره اش کافیست برای نرفتنم!
یک اشاره ات برای مردنم...ماندنم کافیست!آمدم...آمده بودم بمانم.آمده بودم سرم را روی شانه هایت بگذارم و بگریم.آمده بودم از خستگی هایم بگویم...نه ! آمده بودم از خستگی هایت بشنوم ...
ازناامیدی هایت...آمده بودم با یک کیف بزگ پر از خدا...با بلیت سفر! سفر به دلت...سفر به عمق غمهای چشمانت...
آمده بودم که بگویم چطور زیر پایم خالی شده...آمده بودم که بگویم چطور در 17سالگی موهای سپیدم خودنمایی میکنند!!!آمدم بگویم از قلبی که تنها جرعه ای از آن مانده...
نه...اشتباه میکنم...نیامدم تا به خودم برسم...آمدم که به تو برسم!آمدم از سلاله ی شفاف سرخت عبور کنم!آمدم از دستهایت...نه، از چشمهایت!...این وادی های مقدس...
آمدم و خدا گفت...بدون کفش وارد شو!...بخدا اگر الهه نبود کفش هایم را در آورده بودم...
خدا یا تشابه یا تضاد...من در تو گم شدم و تو میگویی مرا نمیشناسی!...هیچ...حتی اندکی!...
خیلی احساساتیه من نمی تونم در مورد این پست نظر بدم .