شعرهایت با تاخیر به من میرسند
و حرفهایم را از زبان باد میشنوی
اصلا باید این پنجره همیشه باز را ببندم
پرده را بکشم
و فکر کنم
دنیا کمی چرخیده
تو ساکن دریایی شدهای
که هر روز موج به موج به من نزدیکتر میشود
و من دختری که هر غروب
تنها با گردنبند جدیدی از مروارید به خانه برمیگردد
شاید اصلا باید دوباره به دنیا بیاییم
تو ماه شوی
تا صبح تمام آسمان را قدم بزنی
چشمک ستارهها را ندیده بگیری
تا زودتر از همیشه طلوع کنم
نه
حتی اگر دنیا بچرخد
دوباره به دنیا بیاییم
فاصله دیواریست
که هیچ گاه کوتاه نمیآید ...
برگرفته از وبلاگ دلکده
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن ، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوبار صبح ، ظهر نه غروب شد نیامدی
به هر دری می زنم بسته است...نمی دانم پشت این در های به ظاهر بسته خداوند چه نگه داشته است...چه می خواهد کند با من...با دلم! می خواهم فریاد بزنم شاید کسی به دادم برسد اما...
شده ام مانند کسی که استخوان در گلویش است هیچ راهی ندارد جز اشک...
چه همدم خوبی دارم...اشک...