2 little butterflies

you & me & God... makes 3

2 little butterflies

you & me & God... makes 3

''لهم آذان لا یسمعون بها''...

 (مهم:اصلا سیاسی نمی نویسم ونخواهم نوشت...اینم برای یه دوست عزیز می نویسم ! 

با اجازه قبلی از آقای امیرخانی)

مثل همیشه خسته از افکار درهم،پناه میبرم به یک کتاب و می نشینم روی تختم... کلافه ام. 

سعی می کنم متمرکز بشم روی متن کتاب اما...نمیشه!کتاب رو می بندم!تکیه میدم به دیوار... 

آهی از ته دل می کشم و غرق میشم تو...دیروز! 

تو اتاقی که هر سال رنگ زده میشه... 

توghazi2...توsami ... 

تو mosavi... 

تو ahmadi... 

 

 

تو اینکه گول خوردیم شاید... 

تو کوروش زیر خروار ها خاک...کورش کبیر 

تو سبز...سفید...قرمز...الله اکبر 

یادم میاد...ایرانی تروریست...ایرانی دزد؟!!! 

چشمهام شروع میکنه به سوختن...دوباره میرسم به کورش کبیر... 

کلمه ی کبیر تو ذهنم بزرگ میشه...مقبره...مرگ...بعد ارمیا از راه میرسه!...توی این شلوغی و سر وصدا بلند بلند میگه:"اینما تکونوا یدرککم الموت ولو کنتم فی بروج مشیده"... 

هی دنبال کلمه می گردم برای گم نشدن...خدا خدا می کنم! 

دنبال کلمه که می گردی بدو فرار می کنه...انقدر که به نفس نفس می افتی... 

هی می خوام بگم نه...نه!!!خسته و زار از اینهمه دویدن و نرسیدن و ناکامی...مینشینم! 

زانوهام رو بغل می گیرم!حرف های ارمیا رو انگار که حفظ کرده باشم زمزمه می کنم... 

با حسرت..."فمال هولاء القوم لا یکادون یفقهون حدیثا"! 

سرم رو روی زانوهام میذارم...بر میگردم...ارمیا نشسته کنارم...با کلی اشک والتماس نگاش  

می کنم ...با خنده میگه: اینارو ول کن...اینو که بهشون میگی بهت میگن...ان فی ذلک لایة لقوم یتفکرون ودوره ی زندگی قوم و قبیله ای به سر اومده...تو هم خوب سبز باش...وشروع میکنه به خندیدن! 

روبه رو رو نگاه می کنم...دیگه به ارمیا،سبز،بروج مشیده فکر نمی کنم...فقط فکر می کنم به... 

ghazi2 ،sami و اتاقی که هرسال رنگ زده میشه!!! 

(مهم نیست چه رنگی باشیم...مهم اینه جز این دسته نباشیم که:لهم آذان لایسمعون بها

{آیات:سوره نساء ایه 78/سوره اعراف ایه 179/سوره نحل ایه 69} 

...

یه شعر...فقط ازش خوشم اومده همین...فقط... 

خیلی زیاد تقدیم به نیلوفر... 

 

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

خدا جون میگن تو خوبی ، مثل مادرا می مونی

اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟

خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟

من می خوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن

من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته؟

خدا جون تو تنها هستی میدونی تنهایی سخته

زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره

اون می خواد که من نباشم، باشه ،اشکالی نداره

خدا جون می خوام بمیرم تا بشم همیشه راحت

ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه یه ساعت

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

آنسوی هرچه حرف وحدیث...

نمی دانم چقدر می دانید از تمام شدن یک انسان که هر از چندگاهی آهی می کشد و بغضی و سپس...لبخندی تلخ از سر ساده دلی!

لبخندی که شاید بیننده اش را غرق در این خیال کند که...هی !هنوز امیدی هست...اما در دل صدای های های گریستن است و بس.

این حالیست که تا نچشیده باشی درک نمی کنی...همیشه میان جسم و روح دعواست...

این روزها من هستم و غم هست وغم هست و من هستم وخیالی دور از یک معشوق...این روزها همه چیز بوی باران میدهد...

دارم هی پابه پای نرفتن صبوری میکنم،صبوری میکنم تا کلمات عاقل شوند...تا برای سرودن شعر چشمهایش آماده شوند...تا حرفی برای گفتن داشته باشند...این واژه های تهی...که بی درنگ تسلیم می شوند...

صبوری میکنم تا مدار...مرهم...مرگ.تا مرگ، خسته از دق الباب نوبتم آهسته زیرلب چیزی،حرفی،سخنی بگوید؛مثلا وقت بسیار است ودوباره باز خواهم گشت...آه...مرا نمی شناسد مرگ.یا کودک است هنوز ویا... شاعران ساکتند...! 

ادامه مطلب ...