-
...اقتباس(۱)!!!
جمعه 20 شهریورماه سال 1388 08:23
سلام حال همهی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان! تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم همیشه حیاط آنجا...
-
درست وارد شدید...اینجا قبرستان!...
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1388 12:24
چه میهمانان بی دردسری هستند مردگان ! نه به دستی ظرفی را چرک می کنند نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند .. و اندکی سکوت ... پس میمیرم .. آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند .. و باشد که تو با فاتحه ای دلم را شاد .. میمیرم تنها به خاطر اشکی که شاید برای من .. تنها برای من ریخته شود ...
-
...
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1388 03:26
-
لا یبصرون؟!!
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1388 03:22
پس اگر کور نیستید،نگاه کنید جلو میروید یا عقبگرد می کنید ؟!!
-
خدا...
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1388 02:57
و چه زمانی طولانی تر از زمان بردباری توست؟!!.... (امام سجاد(ع)،ابوحمزه ثمالی)
-
...
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 05:58
-
آدم اینجا تنهاست...
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 05:54
گاهی آدم انقدر فرو میره که...بگذریم! دیگه نه زیاد عاشقانه و نه زیاد عارفانه یا چه میدونم احساساتی...نه دیگه اینجور نمی نویسم! دیروز چیزی شنیدم!مهم نیست چی بود مهم این بود که... آدم ها تنها شباهتشون با هم اینه که با هم متفاوتن...گاهی آدم از تمام دار و ندارش فقط یه قطره...یه قطره میمونه!حالا اگر اون یه قطره هم... غمگین...
-
روزی که آمدم...رفتم...اما!!!
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 06:27
کوله بار سفرم را بستم!همه چیز آماده است...جز یک حرف...یک اشاره اش کافیست برای نرفتنم! یک اشاره ات برای مردنم...ماندنم کافیست!آمدم...آمده بودم بمانم.آمده بودم سرم را روی شانه هایت بگذارم و بگریم.آمده بودم از خستگی هایم بگویم...نه ! آمده بودم از خستگی هایت بشنوم ... از ناامیدی هایت...آمده بودم با یک کیف بزگ پر از...
-
و خدایی که در این نزدیکیست...
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 19:52
احساس می کنم مرا از عمق جاده های مه آلود یک آشنای دور...صدا می زند آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور... مثل عبور نوروز... مثل صدای آمدن روز است! (قیصر امین پور)
-
برای فرزانه...
شنبه 31 مردادماه سال 1388 23:44
سخت بود شنیدن مرگ پدرت فرزانه جان! امیدوارم خدا صبر این واقعه که سخته و مثله تمام حقایق,تلخ رو بهت ببخشه! ما رو هم در غمت شریک بدون... (لطفا برای شادی روحش یه فاتحه بخون...روزی می رسه که دست ما هم از دنیا کوتاه میشه)
-
...
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 08:52
-
انگار جا مانده ام...
دوشنبه 26 مردادماه سال 1388 21:55
وقتی درخت در راستای معنی و میلاد بر شاخه های لخت پیراهن بلند بهاری دوخت...با اشتیاق رفتم به میهمانی آیینه،اما...دریغ! چشمم چه تلخ تلخ پاییز را دوباره تماشا کرد. و دیگر جوان نمی شوم ؛نه به وعده عشق و نه به وعده چشمهای تو! ودیگر به شوق نمی آیم ؛نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو! چه نا مرادی تلخی!و دریغا!چه تلخ تلخ...
-
''لهم آذان لا یسمعون بها''...
شنبه 24 مردادماه سال 1388 19:46
( مهم: اصلا سیاسی نمی نویسم ونخواهم نوشت...اینم برای یه دوست عزیز می نویسم ! با اجازه قبلی از آقای امیرخانی ) مثل همیشه خسته از افکار درهم،پناه میبرم به یک کتاب و می نشینم روی تختم... کلافه ام. سعی می کنم متمرکز بشم روی متن کتاب اما...نمیشه!کتاب رو می بندم!تکیه میدم به دیوار... آهی از ته دل می کشم و غرق میشم...
-
...
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 19:48
یه شعر...فقط ازش خوشم اومده همین...فقط... خیلی زیاد تقدیم به نیلوفر... خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟ بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری خدا جون میگن تو خوبی ، مثل مادرا می مونی اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟ خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟ من می خوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن من که...
-
آنسوی هرچه حرف وحدیث...
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 19:31
نمی دانم چقدر می دانید از تمام شدن یک انسان که هر از چندگاهی آهی می کشد و بغضی و سپس...لبخندی تلخ از سر ساده دلی! لبخندی که شاید بیننده اش را غرق در این خیال کند که...هی !هنوز امیدی هست...اما در دل صدای های های گریستن است و بس. این حالیست که تا نچشیده باشی درک نمی کنی...همیشه میان جسم و روح دعواست... این روزها من هستم...
-
شعله ها...
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1388 20:02
ساعت ها سپری می شوند و من سر می خورم روی حوادث...هر روز که می گذرد بیشتر فرو میروم!! و در تمام این مدت دستهایی پنهان را احساس می کنم که مرا از پشت گرفته اند!این دست ها همان دست هایی هستند که مرا به سوی او می کشانند...کسی که خداوند به جسمش زیبایی روح میبخشد! در هر دیدار معنای تازه ای از زیبایی ورازی از رازهای آسمانی...
-
باران مرا با یاد تو می شناسد...
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 00:41
چند روزی است...از تنهایی بیزار شده ام ...چشم هایم ازدیدن جلد غمگین کتاب ها خسته شده اند!!! دوران جوانی دارای بالهایی از شعر و خیال است.جوانان را فراتر از ابرها می برد...اما طولی نمیکشد که این بالها در توفان حوادث می شکنند و آنان را به سوی جهان واقعی فرود می آورد وجهان واقعی آیینه عجیبی است که آدمی خود را درآن به صورت...
-
بالهای شکسته...
جمعه 9 مردادماه سال 1388 01:44
مدتی بود که در اندوه فرو رفته بودم...سبب این همه اندوه را نمی دانستم ولی هر گاه به خاطرم می آمد احساس دلتنگی می کردم. هرگاه کودکی را شادمانه می دیدم غمگینانه می ایستادم درحالیکه دلیل آن همه غم را نمیدانستم. می گویند غفلت گهواره تنهایی است و تنهایی خوابگه آسایش.شاید چنین چیزی برای کسانی درست باشد که مرده به دنیا می...
-
شروعی دوباره...
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1388 18:40
دوباره شروع کردم به نوشتن...نمیدونم چرا اما باید مینوشتم...بعد از تمام این تنهایی ها حالا هم جون دارم بنویسم هم به اندازه کافی حرف دارم واسه زدن... شاید چون دوباره تموم شدم...